پسر عمه شاه قاجار در لیوارجان
در باره روستای تاریخی لیوارجان در پست های قدیمی مطالبی کلی نوشته شده ولی برای تعریف و توصیف این روستا میخواهم گوشه هایی از رمان زیبا و جالب محمد سعید اردوبادی نویسنده توانای آذربایجانی بنام ( تبریز مه آلود ) را در برایتان بنویسم ( این کتاب خاطرات این نویسنده نامدار است از وقایع انقلاب مشروطیت در تبریز ).
این نویسنده تحت عنوان ( پسر عمه شاه در لیوارجان ) چنین مینویسد :
......حاجی خان ، ارباب لیوارجان همراه دو پسر و نوکران خود به استقبال ما آمده بودند . کوچه های ده در تاریکی شب با فانوسهای بزرگی که نوکر ها حمل میکردند ، روشن شده بود . من و خان از درشکه ها پیاده شدیم و با ارباب دیدار و احوال پرسی کردیم اما خانمها هنوز پیاده نشده بودندرعایای خان که در هر دو سوی راه صف بسته بودند ، به درشکه ها تعظیم میکردند و با این کار خود ادامه دوران بردگی در ایران را به نمایش می گذاشتند .
کوچه های طولانی خبر از آن میداد که لیوارجان آبادی بزرگی است . درشکه جلو در بزرگی که با فانوس ها روشن شده بود توقف کرد . اینجا خانه اربابی بود . فوراً جلو هر درشکه گوسفندی قربانی کردند . برای گذشتن از روی لاشه گوسفند ها ، تا پایان مراسم قربانی سرپا منتظر ماندیم . مدیر اداره پست و تلگراف تعارف کرد که اول من بگذرم و من قبول کردم . زیرا اگر مخالفتی میکردم به حاجی خان بر میخورد. از روی قربانی گذشتم . " میس هانا " نیز گذشت . بی گمان دختر شرق شناس از مراسم قربانی کردن در مشرق زمین بی اطلاع نبود .
به باغ بزرگی که مثل جنگلی می ماند وارد شدیم . در خیابانی که در طرفینش درختان عرعر رج سته بود چند دقیقه ای را ه رفتیم . این خیابان با فانوس های بزرگ روشن شده بود . به ایوانی بزرگ که کف اش پوشیده از سنگ بود ، بالا رفتیم و از جلو اتاقهایی که با آویزها و چراغهای لامپای بزرگ روشن شده بود گذشتیم . زنها به یک اتاق و ما به اتاقی دیگر رفتیم . پس از شست و شو و تعویض لباس ، به تنبی بزرگ و با شکوه خان راهنمایی شدیم .
قالی ها ، پرده ها و آویز های گرانبها و مجلل تالار ، کاخ های بغداد و به عبارت دیگر حرم سرا های خلفای عباسی را که وصفشان را در هزار و یک شب خوانده بودم و برایم افسانه ای بیش نبودند ، بیاد می آورد . این ثروت و شکوه خیلی فراتر از ثروت و شکوهی می نمود که یک مالک قادر به فراهم آوردن و تصاحبش شود . اینجا جایی نبود که بتواند به ارباب چند ده تعلق داشته باشد ، بلکه چنان مینمود که تنها دستی که کشوری ثروتمند و مملو از آثار عتیقه چون ایران را استثمار کرده باشد ، میتوانست بر آن تصرف و تملک داشته باشد .
آمدن " میس هانا " خیلی طول کشید به گفته پسر خان ، همسر ، عروس ها و دختران خان اورا دوره کرده بوده اند و نمی خواستند به این زودی ها ولش بکنند . سرانجام به اتفاق همسر مدیر پست و تلگراف به تالار آمد . او همچنان که پیش می آمد و به شعاع های رنگارنگ آویز بزرگ نزدیک میشد ، پیراهن حریر سفیدش الوان می نمود .
برایم جالب بود که ببینم این دختر با حاجی خان کهنسال چطور آشنا خواهد شد . مثل یک غربی یا مثل یک شرقی ؟ او ابتدا خطاب به حاظران در تالار بفارسی سلام کرد و سپس پیش آمد و دست خان را گرفت و بوسید ، حاجی خان دستی به موهای او کشیده ، گفت : بارک الله دخترم و اجازه داد که بنشیند . باز نمی توانم از مهارت و آمادگی دولتهای سرمایه داری برای آشنایی با شرق تعجب نکنم . این که یک دختر بیست ساله چندان با روحیات و خلقیات شرقی ها آشنا شده باشد که در یک مجلس شرقی همچون یک زن شرقی رفتار بکند ، خیلی جالب است ، جالبتر از نقشی که یک هنر پیشه ماهر در صحنه تئاتر ایفا میکند .
خان با لبخندی که چهره اش را شکفته کرده بود و با طنینی از رضایت در صدا ، خطاب به دختر گفت :
سر افرازمان فرموده اید ، به مناسبت تشریف فرمایی شما احساس خوشبختی میکنیم . خیلی ببخشید . از اینکه به علت زندگی در یک قصبه کوچک و بدون امکانات ، نخواهیم توانست آن چنان که شایسته یک مهمان عزیزی که از یک کشور متمدن تشریف آورده است به صورتی متمدنانه پذیرایی بکنیم ، شرمنده ایم . چه کند بینوا همین دارد . اما شما میتوانید اینجا را مثل خانه پدر خودتان حساب کنید .
برایمان جالب بود که ببینیم "میس هانا " چه جوابی به حاجی خان می دهد .حاجی خان به شیوه مهمان نوازانه شرقی صحبت کرد ، و دختر آمریکایی به چنین تعارفات رسمی شرقی به چه اسلوبی می توانست پاسخ بدهد ؟ حاجی خان گویی که می دانست دختر فارسی میداند و به این زبان صحبت می کند ، نمی توانست پیش بینی کند که او می تواند به شیوه یک دختر ایرانی رفتار کند . از اینرو وقتی دختر شروع به صحبت کرد ، حاجی خان کاملاً شگفت زده شد :
- شرق دارای خصوصیتی فراموش نشدنی است که در کشور های دیگر به آن نمی توان برخورد . این خصوصیت عبارت است از مهمان نوازی ، همدمی ، تواضع ، مرحمت نسبت به کوچکترها ، احترام به بزرگتر ها . شرق دارای خصوصیت دیگری نیز هست که برای گفتن آن از حضورتان اجازه میخواهم و خاموش شد .
حاجی خان به لحنی تشویق آمیز و بفارسی گفت : - بفرما دختر مهربانم .
- نمیدانم چرا آدم با شرقی ها خیلی زود انس و الفت می گیرد نزدیک شدن به آنها هرچه مایه سعادت باشد ، دور شدن از آنها به همان اندازه دشوار است .
از این گفته دختر ، خان و پسرانش خیلی خوشحال شدند . چای آوردند . در هر چیز یک خارق العادگی به چشم می خورد . صدای قلیان های نار گیله با سر های فیروزه ای نشان ، فشافش فواره جلو پنجره باز ، حرکت قاشق های زرین در استکان ها ، این منظره که تا حال خیالش را هم نکرده بودم ، مرا بر آن داشت که بار دیگر این سخنان را تکرار کنم (( شرق که در هر قصبه کوچکش کاخ بوکینگهام بریتانیای کبیر بر پا می دارد و در تجملات داخلی مستغرق می شود ، سالها بعد بفکر مبارزه با دشمن خارجی نخواهد افتاد .))
" میس هانا " چیزی به پچ پچ در گوشم گفت که حاجی خان ملتفت شد و پرسید :
- خانم کوچکه چه میخواهند ؟
من نتوانستم جواب خان را بدهم ، چون که دختر از من پرسیده بود که ( چرا دختر ها و عروس های خان سر میز چای نمی آیند ؟ )
و خان انگار که متوجه سئوال او شده بود ، بی آنکه منتظر جواب بماند ، گفت :
- چنین عادت کرده اند ، اما من شخصاً طرفدار تَرک آن هستم ، ما از خیلی جهات متجدد هستیم .لباسمان ، قیافه مان ، و وسایل و شیوه زندگی مان همه در حال گرفتن شکل زندگی اروپایی بخود است . اما از جهاتی و از آن جمله از جهت مناسبات خانوادگی و ..به همان حالت اول باقی مانده ایم . این هم حاکی از آن است که ما هنوز به ظاهر متجدد شده ایم و باطناً همان خاکیم که هستیم . این را هم باید بگویم که در اینگونه موارد دختر ها از مادرشان و عروس ها از شوهران شان تبعیت می کنند.
پسر خان هنوز سرپا ایستاده و منتظر دستور پدرشان بودند . به گفته رییس پست و تلگراف تاکنون دیده نشده بود که پسران ، دختران و عروسان خان بدون اجازه او در حضورش نشسته باشند . لحظاتی بعد از آن بود پسرانش را پیش خواند و دستور داد
- بنشینید .
ابتدا محمد علی خان ایمن الایاله ، سپس صمصام لشکر ، پسر دوم خان جلو آمدند و نشستند . کمی بعد خان باز خطاب به آنها گفت :
- اجازه میدهم که خانمها و خواهران تان هم بیایند اینجا . این خانم ها هم اینطور می خواهند.
پسرهای خان تعظیمی کرده ، ازتالار بیرون رفتند . کمی بعد دو دختر و دو عروس خان وارد تالار شدند و سلام کردند و در کنار همدیگر ایستادند . با لباس های ابریشمی رنگارنگ مثل چهارتا طاووس می میماندند . عروس ها مثل سیبی بودند که از میان دو نیم شده باشند . تنها فرقی که با هم داشتند این بود که یکی بفهمی نفهمی بزرگتر از دیگری بود . به گفته رییس پست و تلگراف آنها دوخواهر بودند که با دو پسر خان ازدواج کرده بودند ....حاجی خان خطاب به عروسها و دختر ها گفت :
- دختر هایم ، بساط چای را اداره کنید .
گفتن همان بود و دور سماور جمع شدن آنها همان ، جالب توجه آنکه تا زمانی که عروسها در تالار بودند ، پسر های خان به آنجا نیامدند . ما چای میخوردیم و حاجی خان ، رفیق علی اکبر و رییس پست و تلگراف قلیان می کشیدند . ...
گفتند که عروسها در تهران زندگی کرده و در تهران تحصیل کرده اند . آنها تنها تابستانها به لیوارجان می آیند . نام عروس بزرگ سروناز و ونام عروس کوچک سمن سا بود . نام دختر بزرگ میشکوب و نام دختر کوچک ایراندخت بود . پسر بزرگ حاجی خان در تهران در اداره مالیه و پسر کوچکش در نظام خدمت می کرد . ساعت یک بعد از نصف شب شام آوردند . از گوشت گوسفند هایی که پیش پایمان ذبح کرده بودند ، اثری در سفره ندیدم . همه غذا ها از گوشت مرغ و جوجه تهیه شده بود . تنها مشروب سفره عبارت بود از شربت های شیرین و معطر . وقتی ما خواستیم از سر سفره بلند شویم خان گفت :
- من هر شب بعد از صرف شام کمی در ایوان قدم میزنم .
ما هم همراه او در ایوان قدم زدیم . بعد از نیم ساعت میس هانا و همسر رییس پست و تلگراف به اتاقی رفتند ، من و رییس به اتاقی دیگر رفتیم و بلافاصله در بستر هایی که برایمان آماده کرده بودند به خواب رفتیم .
رییس پست وتلگراف و من پیش از همه از رختخواب بیرون آمدیم و دست و رو شستیم . وقتی پا به ایوان گذاشتیم ، متوجه شدیم که حاجی خان پیش از ما بیدار شده است . روبروی هم نشسته بودیم و گپ می زدیم که یکی از نوکران او پیش آمده ، سری به تعظیم خم کرد و گفت :
- حمام حاضر است جناب خان . و خان بطرف ما برگشت وگفت :
- امروز حمام قرق است و کسی از رعیت به آنجا راه داده نخواهد شد . دستورش را شب داده ام ، تا خانم ها بیدار شوند شما میتوانید بروید و استحمام کنید . ما هم به اتاق برگشتیم و لباس زیر برداشتیم . نوکر های خان بقچه هایمان را از دستمان گرفتند و مارا تا حمام همراهی کردند .
حمامی بود ساخته شده از مرمر سفید و بسیار با شکوه . وقتی روی فرش سکو نشستیم دو نفر حمامی جلو آمدند و خواستند لباسهای مارا از تنمان در آورند . اما ما رضایت ندادیم ........
............. وقتی از باغ برگشتیم خانم ها از حمام برگشته بودند . نشستیم و چای خوردیم و پس از آن حاجی خان گفت :
حالا هم بفرمایید ارثیه ای را که از عباس میرزا به مادرم رسیده تماشا کنید . از دوازده اتاق دیدار کردیم که همه مفروش بود حاجی خان تاریخ قالی هایی را که کف اتاقها را زینت داده بود ، برایمان می خواند وقتی در یکی از اتاقها را باز میکرد ، گفت :
- اینجا اتاق مادر خدا بیامرزم است . تمام اشیای این اتاق از پدر بزرگم مانده است . قالی ها و قالیچه هایی که از بافته شدنشان دویست سال می گذشت ، مثل آن بود که تازه از دار قالی پایین آورده باشند در رنگ آمیزی شان هیچ تغییری به چشم نمی خورد . کف سالن بزرگ را سه قالی بزرگ پوشانده بود قالیچه های ابریشمی کوچک را لوله کرده ، و برای جلو گیری از موریانه زدگی با برگ های توتون پوشانده بودند . تختخواب بسیار ظریف و زیبایی از عاج که اطرافش با فیروزه و یاقوت تزیین گردیده بود ، در گوشه ای به چشم می خورد . روی آن لحاف قلمکار ، بالش زرنشان ، تشک مخمل گرانبها بود . هر جای رختخواب با مرواید و زمرد گلدوزی شده بود . یکی از اشیای عتیقه موجود در اتاق، قلمدان عباس میرزا بود . روی آن صحنه ای از حمله عباس میرزا به گنجه نقاشی شده بود . قرآن مذهبی که عباس میرزا در جنگها به گردن می آویخت ، نسخه خطی پنجاه صفحه ای تاریخ نادر به خط عباس میرزا و نقاشی ها و تابلو هایی که که همان شاهزاده هنرمند خود کشیده بود همه در صندوقچه ای چرمی نگهداری می شد . قباله ها ، نامه ها و دست نوشته هایی که در بقچه ای از اطلس پیچیده بودند ، بسیار جالب بود . قطعه شعر هایی را هم که عباس میرزا با تخلص (نائب ) سروده بود ، در آنجا دیدیم . اکثر شعر ها به ترکی بود . حاجی خان آهی کشیده ، گفت که (( علت اینکه هیچ یک از شعر ها در تذکره ها وارد نشده ، این است که به ترکی سروده شده اند .)) من چند شعر ترکی اورا یاد داشت کردم و در عین حال مخمسی را که از یکی از سروده های فضولی تضمین شده بود ، رو نویسی کردم . ...........
..........جانماز عباس میرزا ، تسبیح مروارید فتحعلی شاه ، انفیه دان ، قلیان ، انگشتری محمد شاه ، گردن بند ، دستبند های مادر عباس میرزا ، عرقچین های زر دوزی و قلابدوزی شده با سنگ های قیمتی و اشیای نفیس دیگر را از نظر گذراندیم . اما تماشای همه آثار عتیقه موجود برایمان ممکن نشد زیرا که حاجی خان پیر ، دیگر از دادن توضیحات در باره آنها خسته شده بود .
وقتی از اتاق خارج می شدیم ، میس هانا به طرفم برگشت و به لحنی تاسف بار گفت :
- حیف این ثروت تاریخی که میلیونها ارزش دارد . اینها توی اتاقهای سنگی به تدریج از بین میرود . واقعاً هم جای تاسف بود . از اتاق های دیگر نیز بازدید کردیم . اشیای عتیقه حد و حساب نداشت . حاجی خان آهی کشید و گفت :
- پدرم یک عالم ثروت داشت . پاد شاه مثل مردمک چشم خود دوستش داشت . هر حکومتی که با دولت ایران کاری می داشته ابتدا به سراغ پدر بزرگم می رفته است . و اکنون اولاد او از دست محمد اف های گنجه ای دست از همه چیز برداشته ، می خواهند بجای دیگری فرار کنند . لعنت بر این روزگار دون !
و من نویسنده وبلاگ آرزو میکنم مسئولین شهرستان جلفا برای حفظ باقیمانده آثار گرانبهای تاریخی این منطقه که شاید در گوشه پستوی خانه ها خاک میخورد و خود این بناهای تاریخی که وجب به وجبش تاریخ گویای این مرز و بوم است و به مرور زمان از بین میروند ، موزه ای از باز سازی یکی از این بنا ها ( حمام جلفا ، خانه خان یا ساختمان جدیدی در کنار تپه باستانی کؤل تپه ) تاسیس نمایند و این آثار را در آنجا ها گرد آوری فرمایند.
منبع : کتاب رمان زیبای تبریز مه آلود ( خلاصه شده از متن کتاب )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر